۹ مطلب با کلمهی کلیدی «طنز» ثبت شده است
-
۱۸ بهمن ۹۷ ، ۰۷:۰۷ ۰ نظر
وقتی با اوستای گچ کار هم صحبت شدم دربین صحبت به او گفتم که دوسال از حوزه را در تهران درس خوانده ام ایشان گفت من هم هفت سال تهران زندگی کرده ام.اوستا مردی بسیار ساده و به شدت معتاد به مواد مخدر بود ومن حرفش را باور نکردم و برای اینکه بدانم راست می گوید یا دروغ چند سوال از شهر تهران از او کردم وبه اوگفتم تا کنون میدان آزادی رفته ای ؟اوگفت نه٬ گفتم توپخانه و ناصر خسرو رفته ای؟اوگفت نه٬ خلاصه هر جای تهران را سوال کردم بلد نبود. به او گفتم تو که هیچ کجای تهران را بلد نیستی پس چگونه هفت سال تهران زندگی کرده ای؟ اوستا گفت در کرمان برای مصرف یک سالم مواد مخدر خریده بودم که مامورین پلیس مرا بازداشت کردند وپس از محاکمه مرا با اتومبیل به زندان اوین تهران منتقل کردند وهفت سال در زندان اوین تهران زندگی کردم .بعد از آن باز مرا سوار اتومبیل کردند ودر میدان آزادی کرمان مرا رها نمودند.
۱۷۲ آخوند کرمانی -
۰۴ بهمن ۹۷ ، ۰۷:۱۲ ۰ نظر
آخر کلاس نشسته بودم که با صدای صلوات طلاب از خواب بیدار شدم.بلند شدم و به طرف درب خروجی که پشت سرم بود حرکت کردم هنوز چند قدمی نرفته بودم که صدای استاد بلند شد:کجا می روی ؟برگشتم سرجایم نشستم استاد گفت:از همه دیرتر می آیی واز همه زودتر می روی وتفاوت صلواتی که برای تمام شدن کلاس می فرستند با صلواتی که برای نام حضرت محمد(ص)می فرستند راتشخیص نمی دهی با این وضعیت به کجا می خواهی برسی؟کل کلاس خندیدندو من تازه فهمیدم استاد نام حضرت محمد(ص) را گفته بود که همه صلوات فرستادند ومن اشتباه فکر کرده بودم این صلواتی است که همیشه آخر کلاس می فرستند.
۱۵۳ آخوند کرمانی -
۲۵ دی ۹۷ ، ۲۳:۴۳ ۲ نظر
توی کوپه قطار با یک پزشک آزمایشگاه همسفر شدم اوشروع کرد به گفتن از میکروبها واینکه اگر دستها را قبل از خوردن بشوییم از بسیاری ازمیکروبها در امان هستیم ٬اوگفت: بسیاری از میکروارگانیسمها در روی زمین فعالند ولی بعضی آدم ها اینقدربی شعورندکه اگر خوردنی روی زمین بیفتد آنرا بر می دارند و می خورند هنوز حرفش تمام نشده بود که تکه ای از بیسکویتی را که می خواستم به دهانم بگذارم از دستم روی زمین افتاد ومن هم بدون توجه به حرف او بیسکویت رابرداشتم یه فوت کردم و خوردم.یه دفعه دیدم دکترساکت شدو من فهمیدم ناخواسته جزء بی شعورهایی که دکتر گفته بودحساب شدم.
۱۲۳ آخوند کرمانی -
۱۴ دی ۹۷ ، ۰۹:۳۲ ۰ نظر
روی دیواری نوشته بود ؛
تمام عمر جستیم و شکستیم به جز بار پشیمانی نبستیم
جوانی را سفر کردیم تا مرگ ندانستیم دنبال چه هستیم
این بیت شعر نه تنها به دلم بلکه به حافظه ام نشست.در یک مجلس ختم آخر سخنرانیم این بیت شعر را خواندم.وقتی از منبر پایین آمدم چند جوان نزد بنده آمدند یکی ازآنها گفت حاج آقا خوشم آمد معلوم می شود شما هم داریوشی هستید با تعجب پرسیدم یعنی چه؟ گفت آن بیت شعری که آخر صحبتتان خواندید از آهنگهای داریوش خواننده مشهور خارج نشین بود نگویید که گوش نمی کنید و این بیت به شما وحی شده.بنده دیدم که اگر بگویم از روی دیوار این شعر راحفظ کرده ام بیشتر ضایع می شوم .بنابر این گفتم :این شعر فقط یک شاعر دارد وتعداد نا مشخصی خواننده خوب داریوش این شعر را با آهنگ خوانده و من بالای منبر.یعنی اگر داریوش قران خواند من دیگر نباید قران بخوانم ؟خلاصه پاسخ آن جوان را دادم ولی معلوم نیست چند نفر دیگر در آن مجلس فکر کردند بنده داریوشی هستم ولی به من چیزی نگفتند ورفتند.
۱۴۶ آخوند کرمانی -
۱۹ آذر ۹۷ ، ۲۲:۴۳ ۰ نظرمی خواستم با ماشین بپیچم داخل کوچه یک ماشین دیگر در حال بیرون آمدن از کوچه بود مجبور شدم کاملآ بایستم تا اون بیرون بیاد ناگهان درب های ماشینم باز شد و چند نفر سوار شدند من مات و مبهوت آنها را نگاه می کردم بعد از لحظاتی متوجه شدم سر کوچه ایستگاه تاکسی است و تعداد زیادی مسافر برای سوار شدن به تاکسی هایی که از راه می رسند با هم رقابت می کنند و تصور کرده بودند ماشین بنده تاکسی است و این چند نفر با عجله سوار شده بودندبنده به آنها گفتم ببخشید می خواستم بپیچم داخل کوچه و تاکسی نیستم،یکی از آنها گفت کمی برو جلوتر ما پیاده می شیم ضایع است اینجا جلوی مسافرهای دیگر دوباره پیاده شیم.من خیلی خیلی عجله داشتم واز طرف دیگر جوانمردیم اجازه نمی داد آنها را ضایع کنم شما جای من بودید چکار می کردید؟ بنده جوانمردی نکردم و گفتم ببخشید می روم داخل کوچه اگر با من می آیید در خدمتتان هستم و آنها از ماشین پیاده شدند ومن تا چند روز عذاب وجدان داشتم.۱۱۹ آخوند کرمانی
-
۱۷ آذر ۹۷ ، ۲۱:۲۴ ۰ نظر
این خاطره را دوستم که روحانی بود برایم تعریف کرد بنده از قول او نقل می کنم او می گفت:در مجلسی تعدادی از آشنایان دور هم نشسته بودیم یکی از بنده سوال کرد اکنون کجا مشغولی ؛من گفتم در فلان روستا کار تبلیغی میکنم .مادر زن بنده که مثل همه ی مادر زنها رابطه ی خوبی با داماد عزیزش نداشت به من گفت آنجا هم مثل اینجا به آخوندها فحش می دهند ؟ بنده ی حقیرگفتم آخه اینم شد سوال همه جا مثل هم است من نمی دانم پشت سرمان چه می گویند اما جلو ی رویمان فحش مادر زن می دهند وما هم راضی هستیم با شنیدن این حرف اهل مجلس خندیدن و چهره ی مادر خانو مم تماشایی بود بعد از اون ماجرا دیگه هیچ وقت به من تیکه نمی انداخت.
۱۹۶ آخوند کرمانی -
۰۴ آذر ۹۷ ، ۱۰:۰۹ ۱ نظر
پیش خود خیال می کردم حداقل شانزده می گیرم
اما وقتی رفتم پیش استاد تا نمرمو بگیرم
گفت که هشت گرفتی الهی برات بمیرم
دنیا برام سیاه شد مثل شبی که برق رفته بود
همون شبی که از ترس سگ خونمون مرده بود
دلم می خواد باز بگم از اون سگ قشنگم
از اون سگ با وفا از اون سگ یه رنگم
دلم نمی خواد بگم از این دیار غربت
ازدنیایی نیست تو اون حتی یه جو محبت
تو این دیار غربت دلم خیلی گرفته
خیلی وقته شکسته اما بهم نگفته
نمی دونم سبک شعرم چیه ؟فکر می کنم شعر نو باشه ٬نو یا دسته دو بودنش مهم نیست مهم این است آنچه از دل برآید لاجرم بر دل نشیند ۰عیب و نقصاشو به بزرگی خودتون ببخشید۰
۱۸۵ آخوند کرمانی -
۲۵ آبان ۹۷ ، ۰۹:۰۵ ۰ نظر
یک روز به جای یکی از روحانیون به عنوان امام جماعت به دانشگاه رفتم بعد از نماز جلوی نمازخانه یک دانشجو سؤال کرد:آیا روح همان روان است؟من گفتم:بله فکر کنم روح وروان یکی باشند .
او گفت:اگر روح همان روان است چرا به شما می گویندروحانی بهتر نیست بگویند روانی؟
بنده گفتم؛در علوم قدیمه که ما می خوانیم لفظ روح به کار رفته ودر علوم جدیدی که شما می خوانید به آن روان می گویند برای همین به بنده روحانی وبه جنابعالی روانی میگو یند.
من بعدها فهمیدم که پاسخم به طور کامل اشتباه بوده وروح مقوله ای متفاوت از روان است.ولی هنوز ندانستم چرا دانشجوهای دیگری که پاسخ بنده را شنیدند خندیدند وچرا دانشجوی سوال کننده نا راحت شد.
۱۵۹ آخوند کرمانی -
۰۵ آبان ۹۷ ، ۲۳:۰۸ ۰ نظر
یک روز آخر وقت به یک اداره رفتم پرونده ام رانزد کارمند مربوطه بردم او به من گفت سریع برو طبقه بالا وامضا کن وبیا به او گفتم شما هستید تا من بیایم .او گفت خیالت راحت امروز تا کار تو را انجام ندهم نمی روم.چند دقیقه بعد برگشتم دیدم نیست با عصبانیت به کارمندی که پشت میز دیگری در همان اتاق نشسته بود گفتم فردی که پشت آن میز نشسته بود کجا رفت او گفت چطور مگه گفتم اوبه من گفت می ماند تا کار مرا انجام دهد کارمند گفت ببینم مستی یا همین جور هستی گفتم یعنی چه گفت بابا پشت آن میزمن بودم فقط از پشت آن میز بلند شدم ونشستم پشت این میز حالا کارت را بده انجام بدم.من خنده ام گرفته بودعجله هم داشتم از کار خودم خجالت هم می کشیدم.
۱۵۴ آخوند کرمانی
درباره من
آخرين عناوين
- مادر بزرگم در زلزله خیلی شانس آورد
- پاسخهای با مزه
- ما که ترکیدیم آمریکا را هم بترکون
- سلب توفیق
- داستان جالب:ابراز وجود وخودنمایی مانع موفقیت است
- خاطرات با مزه:تو ایران اگه بگی رفتم کره ماه طرف مقابل میگه من سه دفعه رفتم
- جلوی جمع ضایع شدن خیلی بداست.
- خاطرات با مزه:گاهی وقتها اتفاقی ضایع می شویم
- خاطرات با مزه:مطالب دیواری به درد سخنرانی نمی خورد
- خاطرات با مزه؛؛شما جای من بودید چکار می کردید
پربحث ترين ها
- خاطرات با مزه:گاهی وقتها اتفاقی ضایع می شویم
- مادر بزرگم در زلزله خیلی شانس آورد
- شعربامزه؛ این شعر را در دوران دبیرستان گفتم
- خاطرات بامزه:پراید
- داستان جالب:ابراز وجود وخودنمایی مانع موفقیت است
- خاطرات با مزه:مطالب دیواری به درد سخنرانی نمی خورد
- خاطرات با مزهقضاوت عجولانه
- خاطرات با مزه:تو ایران اگه بگی رفتم کره ماه طرف مقابل میگه من سه دفعه رفتم
- سلب توفیق
- خاطرات با مزه؛؛شما جای من بودید چکار می کردید
پربازديدترين ها
- خاطرات بامزه: آخه اینم شد سوال
- خاطرات بامزه:پراید
- خاطرات با مزه:تو ایران اگه بگی رفتم کره ماه طرف مقابل میگه من سه دفعه رفتم
- سلب توفیق
- خاطرات با مزهقضاوت عجولانه
- شعربامزه؛ این شعر را در دوران دبیرستان گفتم
- خاطرات با مزه؛بعضی ها سوال می پرسند ولی از پاسخ آن ناراحت می شوند
- جلوی جمع ضایع شدن خیلی بداست.
- خا طرات با مزه :بعضی مدعی هستند همه ی زیر بنا ها در دوران پهلوی ساخته شده
- داستان جالب:ابراز وجود وخودنمایی مانع موفقیت است
محبوب ترين ها
- سلب توفیق
- داستان جالب:ابراز وجود وخودنمایی مانع موفقیت است
- خاطرات با مزه:مطالب دیواری به درد سخنرانی نمی خورد
- مادر بزرگم در زلزله خیلی شانس آورد
- خاطرات با مزهقضاوت عجولانه
- خاطرات با مزه:تو ایران اگه بگی رفتم کره ماه طرف مقابل میگه من سه دفعه رفتم
- شعربامزه؛ این شعر را در دوران دبیرستان گفتم
- خاطرات با مزه؛؛شما جای من بودید چکار می کردید
- ما که ترکیدیم آمریکا را هم بترکون
- خاطرات با مزه؛بعضی ها سوال می پرسند ولی از پاسخ آن ناراحت می شوند
آخرین نظرات
- Pain....🖤
۵ اسفند ۰۱، ۰۰:۳۷ - ماه زده - متشکریم از اینکه جواب دادید موفق و ...
۲۷ دی ۹۷، ۱۷:۱۱ - ا. سیدی - با عرض سلام و احترام
شما را دعوت ...
۲۶ دی ۹۷، ۰۰:۰۰ - ا. سیدی - جالب بود. :) دعوتی به وبلاگم
۴ آذر ۹۷، ۱۰:۵۱ - دوست - وایییییی...خخخخخخ
۲۵ آبان ۹۷، ۰۹:۴۹ - دخترِ بی بی
آرشيو
- اسفند ۱۴۰۱ (۱)
- بهمن ۱۳۹۹ (۱)
- آذر ۱۳۹۸ (۱)
- ارديبهشت ۱۳۹۸ (۱)
- اسفند ۱۳۹۷ (۱)
- بهمن ۱۳۹۷ (۲)
- دی ۱۳۹۷ (۲)
- آذر ۱۳۹۷ (۳)
- آبان ۱۳۹۷ (۴)
نويسندگان
- آخوند کرمانی (16)